سکوت کتابخانه..

بهار آرام قدم میزد خورشید ملایم و بی ادعا از پنجره های بلند کتابخانه عبور می‌کرد و سایه های نرم روی زمین چوبی می انداخت.
هوای مدرسه بوی تازگی میداد... بوی شکوفه ها، کاغذ های قدیمی، و عصر هایی که انگار هیچ وقت نمی‌خواستند تمام شوند
پسرک وارد کتابخانه شد، به قصد برداشتن کتابی که مدت ها در ذهنش بود...
اما در همان لحظه که پا در آن فصای ساکت گذاشت، دید که چیز دیگری ذهنش را درگیر کرده است...
نه کتاب، نه عطر ورقه های کهنه... نه شکوفه ای و نه گلی...
بلکه حضور دختری که اورا از دور دیده بود، اما هرگز با او حرف نزده بود...
او آنجا بود، میان فقیه ها پشت میز های قدیمی و چوبی، در سکوتی که هیچ کس جز خودش نمی‌توانست در آن غرق شود...
موهایش از پشت روی نیم رخش ریخته بود
آرام،بینقص مثل تابلویی که نور بهاری آن را رنگ میزد...
ایرپاد به گوش داشت، گویی موسیقی نامرئی در پس افکارش جریان داشت...
همرا با کلماتی که از میان صفحه های کتاب به قلبش نفوذ میکردند
لحظه ای تردید کرد، ایستاد به کتاب های کنار دستش نگاهی انداخت، اما دیگر اهمیتی نداشت چه چیزی را بردارد. زیرا احساس می‌کرد این لحظه، چیزیست که نباید از دست بدهد...
آرام نزدیک شد... بی آنکه صدای قدم هایش آوای سکوت را بشکند
لحظه ای مکث کرد، سپس با صدایی که در هوا حل میشد زمزمه کرد...

_بعضی از کتاب هارو نباید فقط خوند، باید توشون زندگی کرد... این یکی از اونهاست...؟

دختر آرام پلک زد. نگاهش را از صفحات جدا کرد و به مرد روبه روش چشم دوخت...
آن نگاه، همیشه پرده ای از رمز و راز داشت.
چند لحظه سکوت بود..
سپس، با لحنی که هیچ احساسی به وضوح نشان نمی‌داد، اما در عمقش چیزی بود پاسخ داد

شاید... اما بعضی از آدما هم مثل کتاب ها هستن... فقط باید دونست که کی باید صفحشون رو ورق زد...
دیدگاه ها (۱)

میان نور شمع ها...

(P 1)

تویی که منو کامل میکنی...

دوستت داشت اما... (End)

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

پارت 1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط